درخت کهن. خوان اول: افسانه غورباقه طلایی
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
درخت کهن. خوان اول: افسانه غورباقه طلایی
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 382
نویسنده : جعفر ابودوله

وهای تنم سیخ شده بودند. گفتم: اما اولین غورباقه از کجا پیدایش شده؟ و او افسانه غورباقه طلایی را برایم تعریف کرد:
افسانه ی غورباقه طلایی:
در روزگاران بسیار دور، وقتی که تعداد آدمها از انگشتان یک دست هم تجاوز نمیکرد. وقتی که هنوز آدمها پلنگینه میپوشیدند و دختران و پسران نیمه لخت در کوه ها و دشت ها میگشتند، در روستایی دور افتاده کنار کوه دماوند مرد و زن فقیری زندگی میکردند که کار آنها از طریق سید ماهی از یک برکه میگذشت. برکه بس کوچک و حقیر بود و به همان نسبت هم مرد و زن آهی در بساط نداشتند. آنها هم بسیار قانع بودند و اجاق خانه شان را تنها گرمای عشقشان گرم میکرد. در همسایگی آنها در عوض مرد بسیار حریصی زندگی میکرد. آنقدر حرص و طمع دنیا چشم او را کور کرده بود که هیچ زنی حاضر نبود بیشتر از یکشب با او بخوابد و فکر پریشانحال مرد همه را از او فراری کرده بود. باری، مرد به هر دری کوفته بود اما در آن زمان ابتدایی تاریخ اصلا ثروتی وجود نداشت که مرد بخواهد آن را از آن خود کند. روزی از روزها مرد تصمیم گرفت برای فرو نشاندن آتش طمع خود از همسایه ی ماهیگیرش دزدی کند. از طرف دیگر مرد ماهیگیر صبح همانروز وقتی که داشت تورش را از آب بیرون میکشید متوجه شد که یک اردک با نوک طلا در تور او گیر کرده است. از این لقمه بزرگی که بدست آمده بود بسیار خوشحال شد. چاقوی سنگیش را کشید که سر از بدن مرغابی جدا کند اما ناگهان مرغابی به حرف در آمد. گفت که ای آزاد مرد. من را نکش که من یک مرغابی معمولی نیستم و من روح برکه هستم. اگر من را بکشی هر خواسته ای که داشته باشی من برآورده میکنم. مرد اندکی تامل کرد و گفت: من خواسته ای ندارم. تنها چیزی که لازم دارم گوشت تو هست و چیز دیگری از زندگی نمیخواهم. و چاقو را گذاشت بیخ گلوی مرغابی بیچاره. مرغابی فریاد بر آورد که: ای مرد مگر دیوانه شده ای. چاقو را بردار تا صدها برابر از گوشت خودم به تو گوشت بدهم. مرد چاقو را برداشت و مرغابی نشانی جایی که در آن مقدار زیادی گوشت بود را به مرد داد. مرد هم مرغابی را ول کرد و رفت از آنجا به همان اندازه ی مرغابی، نه کمتر و نه بیشتر گوشت برداشت.
بله شب مرد داشت همه اینها را برای زنش تعریف میکرد و در همین حین مرد همسایه که گوشه ای پنهان شده بود تمام این حرفها را شنید و نیازی به گفتن نیست که قند در دلش آب میشد. دوان دوان خودش را به برکه رساند و مرغابی نوک طلا را به چنگ آورد. و همان کارهای قبلی را کرد. سپس از مرغابی خواست که او را ثروتمند ترین مرد روی زمین بکند. مرغابی هم آدرس گنج بزرگی که زیر درخت گردوی تنومندی نهفته بود را به او داد. مرد که از شادی در پوست خودش نمیگنجید مرغابی را ول کرد و میخواست که برود گنج را در بیاورد. اما در لحظه آخر در نوک طلایی مرغابی طمع کرد و خواست که آن هم مال او باشد. این طور شد که مرد حریص در یک لحظه مرغابی را دوباره گرفت، او را کشت و نوک طلاییش را کند. غافل از اینکه مرغابی طلسم شده بود. از این به بعد مرد به طرز کشنده ای احساس تشنگی میکرد. انقدر تشنه شد که همانجا شروع به خوردن آب برکه کرد. هرچقدر که میخورد سیر نمیشد. 5 شبانه روز پشت سر هم داشت آب میخورد اما باز سیر نمیشد. 7 روز که گذشت مرد ناگهان تبدیل به یک غورباقه شد. یک غورباقه ی زرد. از آن پس این غورباقه از روی حرصش بقیه آدمها را هم میخواهد غورباقه کند. و این طور است که الان تعدادشان اینهمه زیاد شده است.
---------
اژدها که اینها را تعریف کرد مو بر تنم راست شد. یعنی اینها همه آدم بودند که غورباقه شده بودند.
صبح، وقتی که همه درختان و پرنده ها از خواب بیدار شدند ما هم دوباره آرام و بیصدا براه افتادیم که از آن سوی جنگل غورباقه های زرد خارج شویم. اما دلم طاقت نیاورد. رو بسمت جنگل کردم و فریاد زدم: گوش کنید! ای غورباقه های زرد!. صدها و بلکه هزاران غورباقه ی زرد سرشان را از بین بوته ها در آوردند. با چشمهای متعجب من را نگاه میکردند. داد زدم: گوش کنید! من میدانم که شما واقعا غورباقه نیستید. شما انسان هستید. درست مثل من. فقط حرص و طمع چشمهایتان را کور کرده است. فقط کافی است لحظه ای دست از حرص و طمع بردارید تا طعم واقعی زندگی مثل یک انسان را بچشید.
این را که گفتم غورباقه ها باز هم به هم نگاهی انداختند. پیدا بود که دارند به حرفهایم فکر میکنند. مدتی بعد ناگهان شاید نصف غورباقه ها بودند که شروع به لرزیدن کردند و در یک لحظه ی خیلی عالی، پق، همه آنها تبدیل به آدم شدند. خیلی لحظه شادی آوری بود. من و اژدها داشتیم از خوشحالی گریه میکردیم. اما چیزی نگذشت که بقیه غورباقه ها از روی حرص و طمعشان به آدمها زبان زدند و همه آنها دوباره تبدیل به غورباقه شدند.
من و اژدها با ناراحتی آنجا را ترک کردیم در حالی که اژدها غمزده میگفت: افسوس، آدما هیچ وقت درست نمیشن





مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: